گاهی دل آدم میگیرد. دلیل خاصی ندارد. بهانه میکند و میگیرد. مهم نیست سایهی برگی باشد افتاده بر روی گلی یا سایهی مرگی بر روی کسی. تاریکی و تنهایی سلول محمد صدیق کبودوند کجا، خلوت اخبار شنیدن من کجا. خبر خوش برنده شدن جایزه هلمن همت او را نمیشنود این دل من. عوض آنکه این را بهانه کند و خوش باشد، به کلیه کبودوند فکر میکند که از کار افتاده و ریهاش که چرک کرده. به دوبار سکته کردن و تا حالا دکتر ندیدنشاز آنجا نقب میزند به زن و فرزندانش، به جوانیش، به کردستان و میرود به بلوچستان. به یعقوب مهرنهاد و برادرش ابراهیم مهرنهاد و بعد چالههای سنگسار و اعدامهای کور و حرفهای زور و جرمهای جورواجور.کاش میشد آدم دلش را عوض بکند. برود دلی بگیرد که الکی خوش باشد.
۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر