۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

بهزاد، یک ستاره سرخ

توضیح غیر ضروری: نمی دانم چرا این روزها به انقلاب فکر می کنم. تصمیم دارم در ده ‏روز آینده، چهار یا پنج نوشته ام را به داستانهای انقلاب اختصاص دهم. داستانهایی که شاید ‏طنز است، مثل خود انقلاب. این داستانها را همین روزها دارم می نویسم، شاید بعدا برای ‏انتشار جدی بازنویسی شان کنم.‏
قصه های یک انقلاب، قسمت اول
اسمش بهزاد بود، دقیقا یادم نیست بهزاد باشی بود یا بهزاد مین باشیان یا بهزاد قزلباش، هر ‏وقت به او فکر می کنم یاد سه تا ترک و چهارتا سرباز و شش تا سر بریده می افتم، مطمئنم ‏کلمه باش توی اسمش بود، شاید هم باشیان بود. معمولا آن روزها خیلی به نام خانوادگی آدمها ‏فکر نمی کردیم، به قول کیو جمله سووالی نپرس. حتما می خواهید بپرسید کیو دیگر کیست؟ ‏من اصلا چنین کسی را نمی شناسم، اصلا اسمش را هم نشنیدم. متوجه می شوی! هرگز نباید ‏اطلاعات اضافی داشته باشی، هر اطلاعات اضافی یک شلاق اضافی است که می خورد به ‏گرده ات و تا فیهاخالدون ات را می سوزاند.‏
آره! اسمش بهزاد بود، حالا فرض کن همان مین باشیان، چرا مین باشیان؟ چون دقیقا مرا به ‏یاد افسران ارتش می انداخت وقتی که رژه می روند و لنگ شان را چنان می برند به آسمان ‏انگار می خواهند با لگد بزنند در باسن خداوند متعال. از آن افسران نیروی زمینی که وقتی ‏رژه می روند، سرشان به طرف جایگاه می رود و پای شان از جایگاه دور می شود و وقتی پا ‏به زمین می کوبند، چیزی نمانده که چانه شان برود توی قلب شان. بهزاد همین طوری بود، دو ‏تا گوش بل داشت که کمابیش تا سر شانه هایش می آمد و انگار با سمباده یک لایه از پوستش ‏را برداشته بودند. قرمز بود. می گویم قرمز و شما فکر می کنید منظورم صورتی است، نه، ‏شوخی که ندارم، اگر منظورم صورتی بود می گفتم صورتی. رنگها را می توانم تشخیص ‏بدهم، وقتی می گویم قرمز یعنی قرمز. نه قرمز جیگری ولی کمابیش لاکی. صورتش این ‏طوری بود. البته ممکن است در مورد رنگ قرمز کمی اشتباه کنم، اصولا من در مورد هر ‏چیزی که به فریدون جیرانی مربوط باشد اشتباه می کنم، ولی می توانم بگویم هر وقت بهزاد ‏را دیدم قرمز بود.‏
راستش را بخواهید با وجود اینکه می توانم ساعتها درباره بهزاد حرف بزنم، ولی باور کنید که ‏جز همان شب کذایی هرگز با او حرف نزده بودم. هرگز کلمه خوبی نیست، زیاد بهتر است. با ‏او زیاد حرف نزده بودم. اگرچه در موردش خیلی فکر کرده بودم. چرا فکر کرده بودم؟ چون ‏با هم کلاس جودو می رفتیم، چرا با او حرف نمی زدم؟ چون غیر از اینکه در کلاس جودو با ‏هم بودیم هیچ چیز دیگرمان شبیه هم نبود. البته یک چیزمان شبیه هم بود، اینکه هر دو تا مان ‏نوزده ساله بودیم و البته یک شباهت دیگر هم داشتیم، اینکه هر دو نفر سال صفری بودیم و ‏البته یک شباهت دیگر هم داشتیم، هر دو در خوابگاه قصرالدشت دانشگاه پهلوی زندگی می ‏کردیم. همین. ‏
سال صفری ها معمولا به هم شباهت داشتند، یکی شان از دهات ممسنی می آمد، یکی از بالای ‏شمیران، یکی شان بچه کارگر راه آهن بود، یکی شان دختر وزیر راه و ترابری بود، یکی ‏شان انگلیسی را مثل بلبل حرف می زد، یکی شان برای فارسی حرف زدن احتیاج به مترجم ‏کردی به فارسی داشت، یکی شان مثل ناصر ملک مطیعی لباس پوشیده بود و دستمال یزدی ‏دستش می گرفت و یکی شان شبیه مریلین مونرو وقتی راه می رفت همه دچار خارش هفت ‏ساله می شدند و تازه معلوم می شد خیلی ها داغش را دوست دارند. سال صفری ها اینطوری ‏بودند، همه شان به هم شباهت داشتند، اما وقتی همین سال صفری ها می رفتند سال دوم و سوم ‏همه یک شکل می شدند، پسرها یا چپ می زدند و سبیل شان می شد مثل صمد بهرنگی یا می ‏شدند شبیه احمد رضایی و سبیل نازک می گذاشتند با عینک دسته شاخی مشکی، یا می شدند ‏مثل ستار و داریوش، دخترها هم از سه چهار حالت بیرون نبود، یا می شدند خواهرمجاهد و ‏روسری و مانتو، یا تیپ چریک می زدند و جوراب مشکی کلفت و موهای صاف لخت و ‏مطلقا بدون آرایش و حتی به زور کاری می کردند که سبیل شان دربیاید یا همه شان می شدند ‏مثل نوش آفرین. معمولا یکی دو سال وقت لازم بود تا سال صفری ها که هر کدام یک شکل ‏بودند در کارخانه دانشگاه تبدیل به سه یا حداکثر چهار نوع آدم بشوند. بهزاد از آن سال ‏صفری هایی بود که به نظر می رسید تا مدتها سال صفری خواهد ماند. گفتم که ما در کلاس ‏جودو با هم آشنا شده بودیم. ‏
ولی شما اصلا نباید در مورد من اینجوری فکر کنید که دارید می کنید. مطمئن باشید اشتباه می ‏کنید. صبر کنید، خواهش می کنم زود قضاوت نکنید، به محض اینکه یک کلمه گفتم کلاس ‏جودو می رفتم که نباید فکر کنید من یک بچه قرتی بروس لی باز شهرستانی هستم که دوست ‏دارم بازو کلفت کنم و پشم و پیلی ام را بریزم وسط خیابان و دائم با هر کسی که به من نگاه ‏چپ کند دعوا کنم. اصلا اینطوری نیست. اشتباه گرفتید عزیزان. اصلا من قد این حرف ها ‏نیستم. من یک روشنفکر هستم، نه از آن روشنفکران برج عاج نشین که از آنها متنفرم، از ‏آنهایی که بازیچه رژیم های کثیف سرمایه داری می شوند و کارشان ماست مالی کثافت ‏حکومت های وابسته به امپریالیسم است و مثل سگ در خانه اربابان کثیف شان واق واق های ‏روشنفکری می کنند. نه، من مثل دکتر یا مثل جلال یا مثل صمد اهل اندیشه و عمل هستم، ‏عمل مشخص برای رسیدن به نتیجه مشخص. اما بهزاد اصلا اینطور نیست. ما از دو اردوگاه ‏مختلف هستیم، یکی از جبهه خلق و یکی از جبهه ضدخلق، یکی از دل ملت، یکی دیگر از ‏دشمنان ملت. ‏
من اگر به کلاس جودو می روم برای این است که بدنم را آماده کنم که اگر روزی زیر شلاق ‏جلادان امنیتی قرار گرفت، حسرت یک آخ را هم به دل شان بگذارم، ولی تو برای این به ‏کلاس جودو می روی که فردا اگر پسری از بچه های کارگر به یک دختر قرتی سرمایه دار ‏متلک گفت، مثل حیوان بیفتی به جانش و دهانش را خونین و مالین کنی تا چیزی از دخترک به ‏تو بماسد. من اگر به کلاس جودو می روم برای این است که اگر در جریان عملیات علیه رژیم ‏گرفتار شدم، بتوانم قبل از شهادتم پوزه سه چهار سگ زنجیری امپریالیزم را که در پاسگاه ‏شهربانی کار می کنند، از جمله رحیم مرادیان همسایه پدرم را به خاک بمالم، اما تو اگر جودو ‏یاد می گیری بخاطر این است که اگر یک روز پشت فرمان ماشین آخرین سیستم پدر مزدورت ‏سر چهارراهی رسیدی و پسرک فقیری که مادر قالیباف اش در حال مرگ است، شیشه ماشین ‏تو را پاک کرد با قلدری پائین بیایی و در حالی که بوی الکل می دهی با لگد به پسرک بزنی و ‏لاشه اش را زمین بیندازی. من بخاطر خلق جودو یاد می گیرم، ولی تو بخاطر خصلت های ‏سرمایه داری کثیفت. فهمیدی؟
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: جدا این طور فکر می کنی؟گفتم: باید کتاب مادر گورکی یا شهادت شریعتی را بخوانی تا بفهمی من چطور فکر می کنم؟بهزاد خیره نگاه کرد و گفت: یعنی تو الآن دیگه کاملا سیاسی شدی؟گفتم: جمله سووالی نپرس، هر چی بیشتر بدونی بیشتر زیر ضرب می ری....‏بهزاد گفت: من چرا برم زیر ضرب؟ من که کاری نکردم، تو سیاسی هستی، من که سیاسی ‏نیستم...‏گفتم: و تصمیم داری همیشه به خلق پشت کنی؟
بهزاد چیزی نگفت. در همین موقع ایرج از پله های خوابگاه بالا آمد و من را دید که داشتم با ‏بهزاد حرف می زدم. نگاهی کرد، که یعنی بروم پیش او. که یعنی کارم دارد. دستی به پشت ‏شانه بهزاد زدم و گفتم: بعدا می بینمت. ‏
راستش را بخواهید اگر گفتگوی من و بهزاد همان روز سر پله خوابگاه اتفاق نیفتاده بود و ‏ایرج کلهر ما را در آن حال ندیده بود، امکان نداشت با بهزاد درباره برنامه فردا حرف بزنم. ‏راستش را بخواهید بعدا خیلی پشیمان شدم، چون ورود به مبارزه کار ساده ای نیست. افراد ‏باید آمادگی ذهنی و روحی داشته باشند. بهزاد شاید آمادگی جسمانی داشت، اما آمادگی ذهنی و ‏روحی، هرگز! من می فهمم چه می گویم، مطمئنم. باور کنید!‏
امشب باید تمام خوابگاه شعارنویسی بشه، سه نفری شروع می کنید، با تیم خودت. از سر ‏ساعت یازده تا یازده و پنج دقیقه، قبل از اینکه بچه ها بخوابن. فردا هم سر ساعت هفت و ‏پنجاه دقیقه وارد دانشکده می شی، می ری جلوی بوفه دانشکده و اونجا شعار می دین، شعارها ‏رو همون جا " رضا هشت" بهت می گه، بعد از اینکه شعار دادین شیشه اتاق دکتر حبیبی رو ‏می شکنید، بعد با گارد درگیر می شید، اگر گارد حمله کرد، شما بلافاصله از دانشکده می رید ‏بیرون و برمی گردید به خوابگاه. فهمیدی؟ فهمیده بودم. بهش گفتم: آره، فکر کنم فهمیدم. گفت: ‏یک دور بگو که چی کار می کنی؟ تکرار کردم. اصلا گوش نمی کرد چه می گویم، ایرج ‏اصولا همین طوری است. خیلی عمیق نیست، ولی همه کارهایش مخفی است. حتی وقتی می ‏خواهد کتاب اقتصاد 101 بخواند هم چنان کتاب می خواند انگار دارد جنگ مسلحانه می کند. ‏از نظر مخفی کاری در دانشکده ما هیچ کس در حد و اندازه او نیست. به همین دلیل ترسیدم به ‏او بگویم که می خواهم بهزاد را بیاورم توی تظاهرات. مطمئن بودم که مخالفت خواهد کرد. ‏ولی می دانستم اگر بهزاد برای تظاهرات بیاید برای خودش بهتر است. می دانستم که پدرش ‏افسر ارتش است و بعید نبود که او بعدها وارد سیستم بشود و در کنار دشمنان خلق جابگیرد و ‏به همین دلیل بارها دیده بودم که دادگاه خلق او را محاکمه کرده است و اعدامش کرده اند و ‏کارگران و دهقانان با پرچم های سرخ در دست زیر جسد او سرود می خواندند. ‏
به او گفتم، می خوای روبروی خلق قرار بگیری؟ ‏بهزاد گفت: نمی دونم، ولی کلا چه انتخاب هایی دارم؟گفتم: می تونی قهرمان باشی و جنبش رو رهبری کنی....‏بهزاد گفت: این که الآن نمی شه، شماها همه تون زودتر از من اومدین، من تازه اومدم.‏فکری کردم و دیدم حق با اوست. گفتم: راست می گی، تو نمی تونی رهبر جنبش بشی، حداقل ‏شش هفت ماه طول می کشه، ولی می تونی شهید بشی و برای ملت بمیری.‏بهزاد گفت: یعنی همین فردا شهید بشم؟( فکری کرد و گفت): ولی من هنوز فکرهامو نکردم، ‏حتی کتاب شهادت شریعتی رو هم نخوندم، مگر اینکه امشب بخونمش.‏گفتم: ببین، اصلا شهادت رو بیخیال شو. تو دو تا انتخاب داری، یا روبروی خلق بایستی، یا ‏فردا بیای تظاهرات. ‏بهزاد گفت: ولی من می ترسم دستگیر بشم یا کشته بشم یا....‏گفتم: مبارزه همینه، ترس هم داره، ممکنه هم کشته بشی. ولی یادت باشه که وقتی کلاس جودو ‏رفتی برای کی گردن کلفت کردی، برای خلق یا برای دشمنان خلق؟ وقتی رفتی پرورش اندام، ‏سینه تو برای کی سپر کردی؟ برای ملت یا برای سرمایه داری؟ وقتی داری مشت می زنی ‏داری مشت تو به دهان ملت می زنی یا به دشمنان ملت؟ کدوم؟ بگو؟بهزاد فکری کرد و گفت: اگر فردا دستگیر شدم چی؟ جواب پدرم رو چی بدم؟گفتم: تو هرگز دستگیر نخواهی شد، چون.... ‏خیلی فکر کردم که جمله ام رو چطور باید تموم کنم، چون چی؟ نمی دونستم چه دلیلی بیارم که ‏بهزاد هرگز دستگیر نخواهد شد. چیزی به ذهنم نرسید...‏گفتم: .... همین، فقط می خوام مطمئن باشی که فردا دستگیر نمی شی.... ‏
بهزاد دستگیر شد. ایرج دیده بود که گارد دستگیرش کرده و فریبا دیده بود که ماموران گارد ‏سوار کامیون نظامی اش کردند و مسعود تال دیده بودش که رنگش مثل گچ پریده بود. صبح ‏وقتی رضا هشت شروع کرد سیس کردن، یک دفعه همه ساکت شدند. بعد همه شروع کردند به ‏سیس کردن، هزار نفر زیر لب سیس می کردند. بعد یک دفعه رضا شعار داد، همه تکرار ‏کردند، بعد همه دانشکده شعار داد. نگاهی به بهزاد کردم. یک دفعه احساس کردم یک هاله ‏نور دور سرشه. مثل شهدای سازمان شده بود. ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد. تا دید ‏نگاهش می کنم مشت شو بالا برد و شعار داد. جدی تر نگاهش کردم، با صدای بلند شعار داد. ‏بهش خیره شدم، یک سنگ برداشت و پرت کرد به طرف دفتر دکتر حبیبی، بهش نگاه کردم و ‏مشت براش تکون دادم، به من خندید و برام مشت تکون داد. حالا دیگه داشت حسابی شعار می ‏داد. بعد انگار شده بود رهبر تظاهرات، رهبر جنبش، قهرمان بزرگ ما. وقتی گارد حمله ‏کرد، آخرین بار دیدمش که داشت خم می شد تا سنگ برداره و حمله کنه به ماموران گارد. ‏درگیری جدی شد. می خواستم برم به طرفش و بهش بگم باید فرار کنه، ولی وقت این کارها ‏نبود. برای آخرین بار نگاهش کردم. دیدم که داره شعار می ده و عرق از سرو روش می ‏ریزه.‏
بخشی از جزوه بهتر مبارزه کنیم؟اول، در تظاهرات خیابانی تا زمانی که پلیس منطقه را محاصره نکرده است شعار بدهید، تا ‏خلق درگیر مبارزه شود، سپس بسرعت از منطقه دور شوید. نیروی پیشتاز نباید در منطقه ‏آلوده به پلیس بماند.‏دوم، در تظاهرات خیابانی مواظب باشید که تحرک زیادی نداشته باشید، عرق کردن، سرخ ‏شدن صورت، کثیف شدن دست ها، نامرتب بودن لباس و بدن باعث می شود پس از پهن شدن ‏تور پلیسی احتمال دستگیری افزایش یابد.‏سوم، رهبران تظاهرات قبل از پایان تحرک توده ها دور شوند.‏
کیو گفت: من ندیده بودمش، ولی با ما آوردنش بازداشتگاه. گفت گارد توی کتابخانه گرفته ‏بودش. عرق کرده بود و دستش خاکی بود. سهراب کچل برده بودش دم در جلوی کیوسک ‏گارد، بهش گفته بود همین جا بمون تا بیاییم ببریمت. یک ساعت و نیم همونجا مونده بود، بهش ‏گفتم چرا فرار نکردی؟ گفت: به من گفتن بمون همین جا. خیلی ساده بود. کی گفته بود این بیاد ‏تظاهرات؟ بهش گفتم تو برای چی اومدی؟ گفت، نمی خواستم توی صف دشمن خلق باشم. بعد ‏سهراب کچل اومده بود، با همون عینک دودی، بهش گفته بود برای چی اینجا وایستادی؟ این ‏احمق هم گفته بود چون خودتون گفتید. گفته بود، من گفتم؟ گفته بود بله. سهراب گفته بود، حالا ‏چی کار کردی؟ گفته بود من توی تظاهرات شرکت کردم و شعار دادم ولی کار دیگه ای ‏نکردم. بهش گفته بود گردنت هم که کلفته؟ بهزاد چیزی نگفته بود. بهش گفتم، التماس اش می ‏کردی ولت می کرد؟ گفت، نمی خواستم جلوی دژخیم کم بیارم. یارو مخش عیب داشت. این ‏رو کی گفته بود برای تظاهرات بیاد؟ اعجوبه ای بود. چهار روز بازداشت بود، حتی اسمش ‏رو هم نگفت، خیلی از ماها رو بخاطر اون نگه داشتن. حتی وقتی باباش اومده بود و اسمش ‏رو آورده بود و گفته بود بهزاد فلانی بیاد باباش اومده دنبالش، گفته بود من نمی رم تا زمانی ‏که همه رفقای منو آزاد نکنین. بالاخره یک افسر شهربانی اومد زد پس کله اش بردش. عجب ‏دیوانه ای بود. جدا، تو بهش گفتی بیاد توی تظاهرات؟
دقیقا سه روز بعد از اینکه بهزاد را گرفتند، پدرش با یک بنز مدل بالا آمد در خوابگاه، از همه ‏پرسیده بود که چه کسی با پسرش دوست است. بچه ها چیزی درباره من نگفتند، راستش من و ‏بهزاد تا قبل از آن شب با هم دوست نبودیم و از ماجرای آن شب کسی چیزی نمی دانست. ‏اصولا من در مخفی کاری ممکن است مثل ایرج یا کیو نباشم، ولی تمام جزوه های آموزشی ‏را خواندم، وگرنه به عنوان عامل اصلی راه اندازی تظاهرات دانشجویی تا حالا صد بار ‏دستگیر شده بودم. دو روز بعد بود که از پشت پنجره خوابگاه بهزاد را دیدم که داشت با پدرش ‏می رفت. چمدانی دستش بود. بدون اینکه با هیچ کس خداحافظی کند رفت. بچه ها می گفتند ‏پدرش از کله گنده های ارتش است، از همان ها که اول انقلاب خیلی هاشان فرار کردند و ‏بخاطر سازشکاری های دادگاه انقلاب آزاد شدند و رفتند به آمریکا و تعداد قلیلی از آنها اعدام ‏شدند. در دانشکده همه به مماشات دادگاه انقلاب اعتراض داشتند. ‏
بهار بود و دانشکده پر بود از مردم شهر، در هر کدام از کلاس ها یک گروه دفتر زده بود. ‏رفته بودم برای کلاس تاریخ سیاسی ایران که دیدم کلاس تعطیل است. بالای در کلاس یک ‏تابلو زده بود " اتحاد سرخ" از زهرا امینی پرسیدم، اینها کی ان؟ گفت، سه جهانی اند، خط ‏سه. بعد گفت، یکی از رهبران شان امروز سخنرانی دارد. رهبرشان را دیدم. به نظرم آشنا ‏آمد. دماغ پهن، گوش های بل بزرگ، صورت سرخ، صورتی ، نه قرمز، چهارشانه، از ‏آنهایی که چند سال بدنسازی کردند و کلاس جودو می روند. اشتباه نمی کردم، بهزاد خودمان ‏بود. همان بهزاد مین باشیان، دقیقا یادم نیست بهزاد باشی بود یا بهزاد مین باشیان یا بهزاد ‏قزلباش، مطمئنم کلمه باش توی اسمش بود، شاید هم باشیان بود. نیم ساعتی حرف زد و در ‏تمام مدتی که حرف می زد عینک دودی اش را برنداشت. ممکن است بهزاد نباشد؟ نه. من ‏دقیقا او را می شناسم، اگرچه از روزی که بهزاد رفت، یک سال و نیم می گذشت. وقتی ‏سخنرانی اش تمام شد منتظر ماندم تا همه رفتند. رفتم با او دست دادم، دو سه نفری از بچه ‏چپول های دانشکده بودند، از سال صفری ها، بهش گفتم: چطوری بهزاد؟ کی اومدی؟ عینکش ‏را برداشت و به من خیره شد و گفت: فکر کنم منو اشتباه گرفتید. نگاهی به جمعیت دور و بر ‏انداختم. دو پانزده پسر و دختر دوروبرش بودند. گفتم: بهزاد مین باشیان؟ گفت، عوضی ‏گرفتید. نگاهی به بچه های دور و بر انداختم. گفت: من مسوول تشکیلات هند بودم، مسوول " ‏اتحاد سرخ" هند. تازه یک ماهه به ایران اومدم. یک ماه.‏
همان شب، داشتم از سلف سرویس برمی گشتم، پیاده قدم می زدم. در خیابان ارم. یک دفعه ‏یکی از پشت چشمهایم را گرفت. گفتم، خودت رو لوس نکن، من هیچ احمقی رو نمی شناسم ‏که با من از این شوخی ها داشته باشه. خندید. دست هایش را از روی چشمم برداشت. نگاهش ‏کردم، بهزاد بود، فکر کنم فامیلش مین باشیان است. گفتم: چطوری پسر؟ گفت: خوبم، ولی نه ‏جلوی هواداران تشکیلات. ‏
و گفت که بعد از آزاد شدن از زندان پدرش یک هفته بعد او را به هند فرستاده و او در هند ‏رشته مهندسی را که در شیراز می خواند، رها کرده و علوم سیاسی را شروع کرده. گفت که ‏در آنجا هوادار اتحاد سرخ شده و علاقه خاصی به انورخوجه و آلبانی پیدا کرده و مطمئن است ‏تنها جایی که سوسیالیسم در آن پیروز خواهد شد و جهان آینده را نجات می دهد، آلبانی است. و ‏گفت که قصد دارد در تمام دانشگاههای کشور تشکیلات دانشجویی ایجاد کند و گفت که پدر و ‏مادرش به آمریکا مهاجرت کرده اند و او هم به دلیل تغییر ماهیت طبقاتی اش دیگر با آنها ‏حرف نمی زند. به من گفت: من مطمئنم تو عضو خوبی برای تشکیلات ما می شی. به او ‏چیزی نگفتم، قرار شد همدیگر را بعدا ببینیم. بعد از آن شاید یکی دو بار همدیگر را دیدیم. و ‏هیچ وقت با هم حرف نزدیم. ‏
بهزاد یک سال بعد دستگیر شد و به پانزده سال زندان محکوم شد. نمی دانم از زندان آزاد شد ‏یا الکی اعدام شد، یا رفت به آمریکا و الآن موسسه املاک در کالیفرنیا دارد، یا شاید هم الآن ‏در خط امیرآباد مسافرکشی می کند. نمی توانم حدس بزنم چه وضعی دارد، اما آخرین جمله ای ‏که آنشب به من گفت هیچ وقت یادم نمی رود. به چشمهای من خیره شد و گفت: " ببین رفیق! ‏من هیچ وقت فراموش نمی کنم که اگر من تبدیل به یک مبارز شدم، بخاطر توست و تاریخ ‏هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنه." ‏
ابراهيم نبوي e.nabavi@roozonline.com

هیچ نظری موجود نیست: