۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

سلام هموطن!

گرمترین احساس مرا،از نیلگون خلیج پارس پذیرا باش.با نگاه اغراق آمیزت،شرمسارم نمودی.من کجا و شیر زن قهرمان کجا؟من نه رسم قهرمانی را میشناسم نه شانه های خالی برای به دوش کشیدن سلاح قهرمان پروران را دارم .مشتی کاغذ و قلم،تنها دارایی من است و اندیشه ای که گاه و بیگاه می تراود .راستی وطن،برای شما که به اجبار از آن رانده شدی چه مفهومی دارد؟من وقتی به نقشه ی پهناور کشورم نگاه میکنم،با تمام وجوداز این گستره ی محدود،دلم میگیرد.میخواهم به این خاک،مغرور شوم اما،جز اندوه حسی نمی بینم.به کجای این سرزمین مادری دلخوش باشم؟خوزستان،لرستان،کردستان،بلوچستان یا آبادترین استان؛گورستان...!از کدام جلوه اش،با غرور نغمه سر کنم؟چوبه های دار،چاله های سنگسار،مادران داغدار،پدران شرمسار،کودکان کار...!ما تلاش کردیم که این خاک پاره پاره نگردد واینک،بر یکپارچگی زندان و گورستان،فاتحانه ضجه میزنیم ودر فراق غربت نشینان و آوارگان،صبورانه گریه میکنیم...!من صدای ناله های شاخه را میشنوم هر بار که چکاوکی ترک آشیان میکند.این خاک پر است از گورهای دسته جمعی.در سرزمین من،باستان شناسان،دیریست که در کند و کاوشان،به چیز کهنه ای بر نمیخورند.میراث فرهنگ ما برای آیندگان جز خشم وخشونت و انزجار نیست.کوزه های سفالین واجساد مومیایی تمام شد.دستهای باستان کاوان،بوی خون و استخوان تازه میدهد و غسل میکنند بعد از هر تفحصی.دیگر نبش قبرحرام نیست مگر آنکه پیکری مثله شده وسلاخی،درآن پنهان باشد.چیزی شبیه ابراهیم،که مظلومیتش زیر خروارها بتون دفن شد و زهرا،که جسم بیجانش را حلق آویز کردند تا خودکشی شود.وطن یعنی چراگاهی که اندیشیدن را بر نمی تابد.از این حصار،خسته ام،از این سایه هایی که مرا می پایند و آدمکهایی که روحم را میخراشند.مارا درو کردند تا گندم نکاریم.این فصل برداشت،تمامی ندارد انگار.وطن،یعنی همین...!نمیشناسمت اما میدانم دغدغه هایمان یکی است.من به هیچ حزب و گروهی وابسته نیستم وفقط به خاطر انسانیت و از انسان مینویسم.میدانم که به همت ما،روزی دنیا شبیه آرزوهایمان خواهد شد ومیدانم که وطن،آزادی را تجربه خواهد کرد و چکاوک آسمان را خواهد دید.دستهایت را به گرمی میفشارم.
برایت آرزوی سربلندی و پیشرفت دارم.
پاینده باشی و پویا.
سیما بهمنی
بندرعباس

هیچ نظری موجود نیست: