روزیکه به زندان ِمرکزی ِسنندج منتقل شدم،احساس ِمبهمی داشتم.نمیدانستم چه برخوردی با من خواهندداشت،زندانبان وزندانی.خوب یادم هست،لحظه ی ِبیرنگ ِورود،نگاهمان که درهم گره خورد،حسی دردناکترازاندوه دروجودم پیچیدوزندانی بیدرنگ،عمق ِغمگین نگاهش راازمن ربودتابه لبخندی وفشردن ِدستی میهمانم کند.زندانی یعنی دختران وزنان بیگناهی که بستر ِناسالم ِجامعه وبسترسازان نالایق ِحاکم،این سرنوشت شوم رابرایشان رقم زده بوداما،فارغ ازتمام دردهاوبی تکیه گاهیها،ساقه ی امنی بودند پیچک ِتنهایی مرا.درتمام مدتی که آنجا بودم،به دستور دادستان پرونده،تلفن وملاقاتهایم تالحظه ی آزادی ممنوع بود.میخواستم ازسایه ی خودم بپرسم:درزندانی که حتاچای را هم باید خرید،من با دستهای خالی چه باید بکنم که آنان پاسخم رادادند بی آنکه پرسشی کنم ودریافتم که از سایه نزدیکتر یعنی چه.خیلی زود،همه ی داشته هابامن قسمت شد.آنجا همه چیز بی ریابودومحبت فوران میکردازقلبهایی که شاید هرگز مهربانی را نچشیده بودند وعاطفه میچکید از دستهایی که حتابه خون آلوده بود.من درد را همآغوش بودم،من خشم راآبستن شدم،من نفرت را پروراندم ومن،عشق رامتولدکردم درمیان آنانی که باتمام ناامیØ!�یشان،صبورانه دلداری ام میدادند.گاهی که از پنجره ی کوچک حمام،طناب داررامینگریستم که حریصانه منتظرانسان بود،بغض سنگینم راکسی از من می ربود که حکم اعدامش لازم الاجرابود.واژه آنجا نیازبه معنی کردن نداشت.اقلیم کوچک ما،سرگذشتهای سیاه ِنانوشته ای داشت که باید به تحریر درآید.درسرزمین بزرگ ما،نور راوآب را وخاک راازما دریغ میکنند ودرنبرد نابرابر برای فقط زنده ماندن وانسان ماندن،شاخه ها میشکنند،برگها می پوسند وانسان فرو میافتد.دشوار است نوشتن از سپیدهایی که سیاهشان کردند...!ومن هیچگاه،دستهای مهربان روناک وچشم های پُر امید هانا راازیادنخواهم برد.چه لحظه های سرشاری طی شد با آن دونازنین.روزهای مشترکمان را،حرف میزدیم،کتاب میخواندیم ودردهایمان رابرای هم انکار میکردیم.چقدردلم برایشان تنگ شده است وشاید برای خودم دلتنگم چرا که من نیمی از وجودم را در صمیمیت سیّال آنجا باقی گذاشتم.وقت ِآمدن،هانا درگوشم زمزمه کرد:چو از این کویر وحشت،به سلامتی گذشتی،به شکوفه ها،به باران،برسان سلام ما را...!اکنون،ماههاست به دنبال شکوفه وباران میگردم تا سلام آفتاب را برسانم اما...
تقدیم به روشنتر از آفتاب (روناک) و جاری تر از همه (هانا) :
بانوی ِآفتاب؛
ازراه ِدور آمده ام
ازدیار ِشب
ازسرزمین ِخواب ِزمستانی
آنجاکه باغباندرحسرت ِدمیدن
ِبهاربیهوده شخم میزند،
فرسوده خاک راجایی که آسمان
ازیادبرده است
باران وابررا
بانوی ِآفتاب؛
آغاز ِراه ِمن
نوشته: س.سنندجی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر