نگاهی به چهره های معصومشان انداختیم. زیر چشمان همه شان گود افتاده بود. اینترنت بی ناموس را دوباره لعنت کردیم. پیش خودمان عهد کردیم، حتما دستور بدهیم یوتیوب و بالاترین را رفع فیلتر کنند، تا اینها بهانه ای برای استفاده از فیلتر شکن نداشته باشند. می ترسیم اگر تحصنشان با این اینترنت وایرلس مفت فرودگاه یک هفته دیگر ادامه پیدا کند، هیچ کدامشان زنده نماند.
جوانان برای جهاد بی تابی می کردند. دلمان می خواست، حکم جهاد دهیم، حمله کنند این رژیم اشغالگر را نابود کنند. جرات نمی کردیم. فیروزآبادی دیشب برایمان فاکس زده بود، اول نامه مجیزمان را گفته بود، آخرش محترمانه گفته بود اوضاع بدجور خطری است دهانمان را ببنیدم.عصبانی شده بودیم، به جعفری (فرمانده سپاه) تلفن زده بودیم، سپاه بازوی اسلام است. جعفری گفت، همه نیروها آماده جانفشانی هستند، بسیار خوشحال شدیم. توی دلمان گفتیم سپاه چشم و چراغ این نظام است، تمام پولهای که بالا کشیدید نوش جانتان. ذوقمان خیلی طول نکشید، جعفری گفت، آماده اند، اما می دانید، شبهای زمستان مقداری طولانی است، نیروها پیش زن و بچه شان باشند برای رشد اسلام بهتر است.
بغض گلویمان را گرفت، برای غربت فرزندان زهرا. باید دندان روی جگرمان می گذاشتیم، به یاد جدمان امیرالمومنین افتادیم. به یاد بیست و پنج سال خانه نشینی. بغض داشت خفه مان می کرد، اشک در چشمانمان جمع شده بود. می ترسیدیم حکم جهادی چیزی بدهیم، بزنند دهانمان را آسفالت کنند. یکهو یکی از دانشجوها فریاد زد، آقا، شما که حکم جهاد داده اید، چرا نمی گذارند ما برویم. همه شان فریاد زدند ای رهبر آزاده آماده ایم آماده. برق از سه فازمان پرید، بسیار عصبانی شدیم، مرتیکه بی شرف به زور داشت حرف توی دهنمان می گذاشت. گفتیم ما به فلان جایمان خندیده ایم حکم جهاد داده ایم، فلان فلان شده ها، حرف توی دهن ما می گذارید؟ بسیار خشم کردیم. همه شان ساکت شدند.
جوانان برای جهاد بی تابی می کردند. دلمان می خواست، حکم جهاد دهیم، حمله کنند این رژیم اشغالگر را نابود کنند. جرات نمی کردیم. فیروزآبادی دیشب برایمان فاکس زده بود، اول نامه مجیزمان را گفته بود، آخرش محترمانه گفته بود اوضاع بدجور خطری است دهانمان را ببنیدم.عصبانی شده بودیم، به جعفری (فرمانده سپاه) تلفن زده بودیم، سپاه بازوی اسلام است. جعفری گفت، همه نیروها آماده جانفشانی هستند، بسیار خوشحال شدیم. توی دلمان گفتیم سپاه چشم و چراغ این نظام است، تمام پولهای که بالا کشیدید نوش جانتان. ذوقمان خیلی طول نکشید، جعفری گفت، آماده اند، اما می دانید، شبهای زمستان مقداری طولانی است، نیروها پیش زن و بچه شان باشند برای رشد اسلام بهتر است.
بغض گلویمان را گرفت، برای غربت فرزندان زهرا. باید دندان روی جگرمان می گذاشتیم، به یاد جدمان امیرالمومنین افتادیم. به یاد بیست و پنج سال خانه نشینی. بغض داشت خفه مان می کرد، اشک در چشمانمان جمع شده بود. می ترسیدیم حکم جهادی چیزی بدهیم، بزنند دهانمان را آسفالت کنند. یکهو یکی از دانشجوها فریاد زد، آقا، شما که حکم جهاد داده اید، چرا نمی گذارند ما برویم. همه شان فریاد زدند ای رهبر آزاده آماده ایم آماده. برق از سه فازمان پرید، بسیار عصبانی شدیم، مرتیکه بی شرف به زور داشت حرف توی دهنمان می گذاشت. گفتیم ما به فلان جایمان خندیده ایم حکم جهاد داده ایم، فلان فلان شده ها، حرف توی دهن ما می گذارید؟ بسیار خشم کردیم. همه شان ساکت شدند.
روزنوشته های یک مقام معظم رهبری
ادامه دارد...
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر