۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

ای روزگار غدار....( داستان کلاغ)


ای روزگار غدار

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان نشست. . پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پير مرد برای سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قديمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه اين طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب ميدادم و به هیچ وجه عصبانی نميشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پيدا ميکردم .

هیچ نظری موجود نیست: