در خود و بسی دور از خود و غرقه درغفلت خود بودم که ناگاه نسیم یاد در سرای ذهنم وزیدن گرفت، نسیمی که از جنس فراق بود. نسیمی که روحم را بر فراز آن دوردست کهن، آن خاک پاک، آن صحرای طلایی، آن کوههای استوار با صلابت، آن دریای نیلگون آرام وآن نخلستانهای تشنه،برد.نسیم یادی که با خود، نمایی از سیاهی(گدام) چادرهای عشایر غیوربلوچ وآسمان الماس نشان کویر و خارستان بیابانهای بی انتهای وطنم بلوچستان آورده بود .نسیمی پیام آور بود که راوی ناگفته ها و نا شنیده ها،اسطوره ها ، افسانه ها و حماسه هایی از رادمردان خفته در خاکش بود، ودردناکتر از فراق و غربتم، از درد و ناله ، شکنجه و ضجه سرزمین مظلومم بلوچستان حکایت می کرد. نسیمی که با زوزه های جانکاه خویش سعی درفاش نمودن جنایتی هولناک می کرد. نسیم مرا گفت : ای جلاوطن آواره، بیا اکنون به مظلومیت سرایت بنگر! بیا و اکنون صدای شیون و مویه را از غربت سرزمینت بشنو! بیا و آه های سوزناک مادران دیارت که هر کدام بر سوگ سیاه فرزندی جوان سر و صورت می خراشد را به گوش جان بسپار،.بیا بنگر که کودکان بیشماری که به دست بی مهر ظالمان یتیم گشته اند چگونه بر مزار پدران شهیدشان می گریند و می نالند و شکوه ناملایمتی های بیگانگان را با خاکی بیجان در میان می گذراند. بیا و بنگر که چگونه غرور و عزت زنان ومردان، نونهالان، جوانان وپیران سرزمینت در زیر چکمه های دژخیمان لگدمال می شوند.گفتم نسیما! مرا با غم فراق و درد روح فرسای خویش به خود واگذار و بگذر که دگر مرا نه یارای شنیدن پیام روح کاهت و نه طاقت ایستادگیست. نسیم گفت : هیهات بر تو ای فرزند بلوچستان! ای نواده شیرمردان کوهستان! ای جگرگوشه مادران شیرزن! ای خلف غیرت و مردانگی! ای میراث دار مادر وطن! ای حافظ ناموس وشرف! ای اسطوره رشادت و سلحشوری! ای رهنورد راستین عرصه دلاوری وجوانمردی! در گذرشوم زمان و غفلت، چه ها بر تو رفته است که اینگونه ننگ را برجنگ، ذلت را بر عزت و رذالت را برشرافت پسندیدی؟! مگر نه آنکه جای جای سرزمینت گواه حماسه آفرینیهای برادران و رشادتهای خواهران و دعای مادرانت بوده است که برای پاسداشت دین و شرف و وطن سینه در برابر گلوله نفرت دشمن سپر کرده و با خون گلگون خویش این امانت الهی را به تو سپردند؟!در سکوت بودم که نسیم ناگاه به تندی مرا خطاب کرد و گفت : آنچه بر دینت ، سرزمینت ،مردمت و شرافتت رفته است ، جملگی از غفلت توست از سکوت توست. ازغفلت توست که با چوب درخت باغهای خشکیده وطنت چوبه های دار را برای آویختن برادرانت برپا می کنند، از سکوت توست که حرمت پیرانت و غرور و جوانانت شکنند وحتی ...و حتی... گوهرخواهرانت را ، آن متداعیان مهر و پاکدامنی را تنها به اتهام عصمت و عزت میبرند و...و می کشند.و هنوز تو در غفلتی و گریز؟!نسیم که اینک از هیبت و سنگینی پیام دادخواهی خاک مظلومم که برایم آورده بود سهمگین گشته بود و طوفان ، نعره ای زد و گفت : مادرت ، خاکت، سرزمینت ،عزتت و دینت ، تفتانت و دریایت همه و همه تو را می خوانند و داد به نزد تو آورده اند ! وطن غرقه در خونت نیازمند دستان همت وغیرت توست.برخیز که گر تو بر نخیزی که برخیزد!؟نسیم بر من همچنان می تاخت و می کوفت ولی من سر در گریبان شرم خویش فرو کرده بودم تا باری دیگر به نمای چشم گداز حقیقت ننگرم و آوای سوزناک حقیقت را نشنوم . میان من وخود سکوتی حکمفرما بود . آری باری دیگر همان سکوت، همان سکوت نفرینی که همواره مرا از فغان و فریاد باز می داشت .سکوت همچنان بود اما این بار حقیر،من دیگر سرا پا نسیم گشته بودم و وطن، که ناگهان جوششی در درونم برپا شد. خروشی آغاز، طغیانی نمودار و انقلابی پدیدار گشت . بغضی که به کهنگی اسارتم بود ترکید و سرانجام از ژرفای ضمیر و وجودم فریاد بر آوردم : نسیما ! ای قاصد صادق وطنم بلوچستان برو و خاک در بندم را مژده ده که من هنوز زنده ام و هستم ، من همانم که خون رشادت پدرانم در رگهایم هنوز جاریست، من همان میراث دارنجیب مادر وطنم ، من همان داعیه دار سربلند شرافتم ، من همانم که تا خون عزت در رگم می خروشد با ظلم و ذلت و استبداد خواهم جنگید و بر اهریمن خواهم تاخت. من همان خواهم بود که به پاس خون پاک شهیدان وطنم و حفظ آرمان والایشان آنقدر دریاهای خون را بپیمایم تا یا ساحل عزت وپیروزی را در یابم و یا شهادت و سعادت را.
فریاد سوخته-عرفان بلوچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر