با یک بسیجی چه باید کرد؟! پاسخ این پرسش به این نکته بستگی دارد که به چه دیدگاه فکری ای وابستگی دارید. اگر یکی از طرفداران نظام جمهوری اسلامی باشید این پرسش اندکی مسخره به نظر می رسد زیرا آنها نیز می دانند که با بسیجی ها نمی توانند طرف شوند! و اگر خودتان یک بسیجی باشید پوزخندزنان خواهید گفت: "چی... چی گفتی؟!" اما اگر به گروه بی شمار مخالفان جمهوری اسلامی تعلق داشته باشید بی هیچ تردیدی آرزویی جز حذف بسیج و بسیجی ها ندارید زیرا بار ها از آنها ضربه خورده اید و هیچ گاه نتوانسته اید پیروز شوید. دلیلش هم بسیار ساده است زیرا فلسفه ی پیدایش بسیج، ایجاد نیرویی شبه نظامی برای سرکوب مخالفان داخلی و خارجی نظام بود که با پایان جنگ وظیفه ی سرکوب غیر رسمی مردم به ایشان محول شد. مهم ترین حربه ای که یک بسیجی برای پیروزی در دست دارد نیرویی است که به او تفویض شده است و بر اساس آن می تواند از هر راه ممکن مخالفان را سرکوب و در صورت لزوم نابود کند.
اکنون پرسش این است که بسیجی کیست؟ آیا او یک غیر ایرانی است؟ آیا او یک روانی است؟ آیا او یک عقده ای است؟ آیا او قاتل مادرزاد است؟ آیا بهره ی هوشی پایینی دارد؟ آیا... آیا... آیا؟ پاسخ شتابزده به این پرسش ها یک کلمه است: آری. ولی من بر این باور نیستم... یعنی دیگر این گونه نمی اندیشم. شاید بعضی از آنها روانی باشند... شاید گروهی از ایشان بیگانه پرست باشند... شاید عده ای از آنها خنگ و یا دگم باشند ولی به نظر من آنها انسان هایی کاملا معمولی هستند... انسان هایی مثل من و شما... انسان هایی همچون مخالفان خویش! خیلی از آنها در مدرسه و دانشگاه، دانش آموزان و دانشجویان خوبی هستند... خیلی از آنها تا زمانی که سخنی از سیاست نیست دوستان خوبی به شمار می آیند... با آنها می توان فوتبال بازی کرد و یا در استادیوم ها در کنار ایشان پرسپولیس و استقلال را تشویق نمود... اگر خیلی با آنها رفیق شوی می توانی با آنها سر کوچه منتظر دختری که دوست داری بایستی و از هیجان دیدن آن دختر، آنها را در آغوش بگیری! بسیجی نیز یک انسان است... احساس دارد... عاشق می شود... از خجالت سرخ می شود... عصبانی می شود... می خندد.
چرا... چرا میان ما و بسیجی هایی که ما را دوست ندارند و کمر به نابودی مان بسته اند چنین فاصله ای پدید آمده است؟ با نگاهی به گذشته به این نتیجه می رسم که خود ما بیشتر از آنها مقصر بوده ایم. نه... قرار نیست ستمی را که به ما روا داشته اند نادیده بگیرم و کتک هایی را که از ایشان خورده ایم به فراموشی بسپارم... دارم از چیز دیگری صحبت می کنم... دارم می گویم ما مخالفان جمهوری اسلامی بودیم که آنها را به هیولا تبدیل کردیم زیرا هیچ گاه اجازه ی اندیشیدن به آنها ندادیم و درست همان کاری را کردیم که رژیم می خواست: تبدیل آنها به موجوداتی سطحی و احساساتی. ما آنها را از خود راندیم زیرا سواد نداشتند و اگر هم داشتند آگاهی نداشتند. به یاد می آورم بهار سال 58 را... احتمالا خیابان پهلوی بود... همان جایی که بحث های خیابانی هر روز در آنجا جریان داشت: مجاهد... چریک... توده ای و دیگر افراد کنار خیابان می ایستادند و با هم بحث می کردند... هنوز سرکوب ها به شکل جدی شروع نشده بود و فقط سلطنت طلبان بودن که جرات شرکت در بحث ها را نداشتند. فضول بودم... یک فضول ده ساله! حتا معنی حرف های شان را خوب نمی فهمیدم یا بهتر است بگویم اصلا نمی فهمیدم... دست عمویم را محکم می گرفتم تا در شلوغی خیابان گم نشوم و از سوی دیگر او را به سمت جمعیت در حال بحث هل می دادم! هوا داشت تاریک می شد و من هم دیگر از آن همه اصطلاحات جدیدی که آن روز آموخته بودم دچار تهوع شده بودم. دست عمویم را کشیدم تا برویم ولی همان لحظه یک گروه دیگر وارد میدان شد: حزب الهی ها بودند. گروه های چپ گرا با دیدن آنها بحث را به سمت وجود یا عدم وجود خدا کشاندند و از آنها خواستند وارد بحث شوند. به جوان ریشویی که کنارم ایستاده بود نگاهی انداختم... سعی می کرد جمعیت را بشکافد و وارد مرکز حلقه ی بحث شود. نمی دانم دیگران او را ندیدند یا به او محل نگذاشتند اما هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که صدای شلیک تفنگش در گوشم پیچید... از ترس داشتم می مردم... در جا خشکم زده بود و گوشم سوت می کشید... با ناباوری به ژ-3 ای که درست کنار گوشم بود نگاه کردم... دستی که تفنگ را گرفته بود تکانی خورد و ته تفنگ روی سرم فرود آمد... تازه به خودم آمدم... همه داشتند همدیگر را می زدند... پس از آن را درست به یاد ندارم... فکر می کنم به سینما رفتیم که من ماجرا درگیری را فراموش کنم و در خانه از آن حرف نزنم!
باز هم حاشیه رفتم! داشتم می گفتم ما به بسیجی ها و حزب الهی ها این فرصت را ندادیم که خود را اصلاح کنند. اگر می توانستیم آنها را به مسیر گفت و گو بکشانیم شاید خیلی از این کشتارها پیش نمی آمد. اکنون این فرصت وجود دارد... یعنی خود رژیم این فرصت را به وجود آورده است... نمی دانم تا چه اندازه می تواند کارساز باشد ولی باید از آن استفاده کرد. دارم از ماجرای ده هزار وبلاگی که قرار است بسیجی ها درست کنند حرف می زنم... باید از این فرصت استفاده کنیم... نباید آنها را برانیم... باید اجازه بدهیم بنویسند... تا کی می توانند مزخرفات تکراری دیگران را به خورد مردم یا دوستان خود بدهند؟! روزی خسته خواهند شد و خودشان شروع به اندیشیدن خواهند کرد... روزی خواهد آمد که از آن نوشته های همیشگی شان در مورد مقدسات شان خسته خواهند شد و برای نوشتن چیزی جدید، به مطالعه روی خواهند آورد... و آن گاه که از روی خرد بنویسند مفهموم تساهل را درک خواهند نمود... آن زمان خواهند فهمید که اگر می خواهند دیگران نوشته ی شان را بخوانند آنها نیز باید نوشته ی دگر اندیشان را بخوانند. آن زمان که بنویسند خواهند فهمید که هیچ چیز مقدس نیست و هر چیزی را می توان به چالش کشید. آن زمان که جاه طلبی یک نویسنده به سراغ شان بیاید برای عقب نماندن از زمان چاره ای ندارند مگر آشنا شدن با مفاهیم مدرن... و آن زمان است که ما پیروز شده ایم زیرا کسی که می نویسد از مرگ و نابودی دم نمی زند... کسی که می نویسد خودش را در برابر خودش مسوول می داند... کسی که می نویسد چاره ای جز خوب بودن ندارد.
اما... چالش کوچک بامزه ای نیز در این راه وجود دارد: شاید جمهوری اسلامی نیز به حقیقت کوچکی که در بالا به آن اشاره کردم پی ببرد و جلوی وبلاگ نویسی بسیجی ها را بگیرد. در آن صورت نیز چیزی از دست نداده ایم و همه چیز مانند قبل ادامه پیدا خواهد کرد با این تفاوت که این موذی گری کوچک من شاید بتواند بسیجی ها را از محیط وبلاگستان دور نگاه دارد... می دانید چرا؟ زیرا آنها از آگاهی بیم دارند!
اکنون پرسش این است که بسیجی کیست؟ آیا او یک غیر ایرانی است؟ آیا او یک روانی است؟ آیا او یک عقده ای است؟ آیا او قاتل مادرزاد است؟ آیا بهره ی هوشی پایینی دارد؟ آیا... آیا... آیا؟ پاسخ شتابزده به این پرسش ها یک کلمه است: آری. ولی من بر این باور نیستم... یعنی دیگر این گونه نمی اندیشم. شاید بعضی از آنها روانی باشند... شاید گروهی از ایشان بیگانه پرست باشند... شاید عده ای از آنها خنگ و یا دگم باشند ولی به نظر من آنها انسان هایی کاملا معمولی هستند... انسان هایی مثل من و شما... انسان هایی همچون مخالفان خویش! خیلی از آنها در مدرسه و دانشگاه، دانش آموزان و دانشجویان خوبی هستند... خیلی از آنها تا زمانی که سخنی از سیاست نیست دوستان خوبی به شمار می آیند... با آنها می توان فوتبال بازی کرد و یا در استادیوم ها در کنار ایشان پرسپولیس و استقلال را تشویق نمود... اگر خیلی با آنها رفیق شوی می توانی با آنها سر کوچه منتظر دختری که دوست داری بایستی و از هیجان دیدن آن دختر، آنها را در آغوش بگیری! بسیجی نیز یک انسان است... احساس دارد... عاشق می شود... از خجالت سرخ می شود... عصبانی می شود... می خندد.
چرا... چرا میان ما و بسیجی هایی که ما را دوست ندارند و کمر به نابودی مان بسته اند چنین فاصله ای پدید آمده است؟ با نگاهی به گذشته به این نتیجه می رسم که خود ما بیشتر از آنها مقصر بوده ایم. نه... قرار نیست ستمی را که به ما روا داشته اند نادیده بگیرم و کتک هایی را که از ایشان خورده ایم به فراموشی بسپارم... دارم از چیز دیگری صحبت می کنم... دارم می گویم ما مخالفان جمهوری اسلامی بودیم که آنها را به هیولا تبدیل کردیم زیرا هیچ گاه اجازه ی اندیشیدن به آنها ندادیم و درست همان کاری را کردیم که رژیم می خواست: تبدیل آنها به موجوداتی سطحی و احساساتی. ما آنها را از خود راندیم زیرا سواد نداشتند و اگر هم داشتند آگاهی نداشتند. به یاد می آورم بهار سال 58 را... احتمالا خیابان پهلوی بود... همان جایی که بحث های خیابانی هر روز در آنجا جریان داشت: مجاهد... چریک... توده ای و دیگر افراد کنار خیابان می ایستادند و با هم بحث می کردند... هنوز سرکوب ها به شکل جدی شروع نشده بود و فقط سلطنت طلبان بودن که جرات شرکت در بحث ها را نداشتند. فضول بودم... یک فضول ده ساله! حتا معنی حرف های شان را خوب نمی فهمیدم یا بهتر است بگویم اصلا نمی فهمیدم... دست عمویم را محکم می گرفتم تا در شلوغی خیابان گم نشوم و از سوی دیگر او را به سمت جمعیت در حال بحث هل می دادم! هوا داشت تاریک می شد و من هم دیگر از آن همه اصطلاحات جدیدی که آن روز آموخته بودم دچار تهوع شده بودم. دست عمویم را کشیدم تا برویم ولی همان لحظه یک گروه دیگر وارد میدان شد: حزب الهی ها بودند. گروه های چپ گرا با دیدن آنها بحث را به سمت وجود یا عدم وجود خدا کشاندند و از آنها خواستند وارد بحث شوند. به جوان ریشویی که کنارم ایستاده بود نگاهی انداختم... سعی می کرد جمعیت را بشکافد و وارد مرکز حلقه ی بحث شود. نمی دانم دیگران او را ندیدند یا به او محل نگذاشتند اما هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که صدای شلیک تفنگش در گوشم پیچید... از ترس داشتم می مردم... در جا خشکم زده بود و گوشم سوت می کشید... با ناباوری به ژ-3 ای که درست کنار گوشم بود نگاه کردم... دستی که تفنگ را گرفته بود تکانی خورد و ته تفنگ روی سرم فرود آمد... تازه به خودم آمدم... همه داشتند همدیگر را می زدند... پس از آن را درست به یاد ندارم... فکر می کنم به سینما رفتیم که من ماجرا درگیری را فراموش کنم و در خانه از آن حرف نزنم!
باز هم حاشیه رفتم! داشتم می گفتم ما به بسیجی ها و حزب الهی ها این فرصت را ندادیم که خود را اصلاح کنند. اگر می توانستیم آنها را به مسیر گفت و گو بکشانیم شاید خیلی از این کشتارها پیش نمی آمد. اکنون این فرصت وجود دارد... یعنی خود رژیم این فرصت را به وجود آورده است... نمی دانم تا چه اندازه می تواند کارساز باشد ولی باید از آن استفاده کرد. دارم از ماجرای ده هزار وبلاگی که قرار است بسیجی ها درست کنند حرف می زنم... باید از این فرصت استفاده کنیم... نباید آنها را برانیم... باید اجازه بدهیم بنویسند... تا کی می توانند مزخرفات تکراری دیگران را به خورد مردم یا دوستان خود بدهند؟! روزی خسته خواهند شد و خودشان شروع به اندیشیدن خواهند کرد... روزی خواهد آمد که از آن نوشته های همیشگی شان در مورد مقدسات شان خسته خواهند شد و برای نوشتن چیزی جدید، به مطالعه روی خواهند آورد... و آن گاه که از روی خرد بنویسند مفهموم تساهل را درک خواهند نمود... آن زمان خواهند فهمید که اگر می خواهند دیگران نوشته ی شان را بخوانند آنها نیز باید نوشته ی دگر اندیشان را بخوانند. آن زمان که بنویسند خواهند فهمید که هیچ چیز مقدس نیست و هر چیزی را می توان به چالش کشید. آن زمان که جاه طلبی یک نویسنده به سراغ شان بیاید برای عقب نماندن از زمان چاره ای ندارند مگر آشنا شدن با مفاهیم مدرن... و آن زمان است که ما پیروز شده ایم زیرا کسی که می نویسد از مرگ و نابودی دم نمی زند... کسی که می نویسد خودش را در برابر خودش مسوول می داند... کسی که می نویسد چاره ای جز خوب بودن ندارد.
اما... چالش کوچک بامزه ای نیز در این راه وجود دارد: شاید جمهوری اسلامی نیز به حقیقت کوچکی که در بالا به آن اشاره کردم پی ببرد و جلوی وبلاگ نویسی بسیجی ها را بگیرد. در آن صورت نیز چیزی از دست نداده ایم و همه چیز مانند قبل ادامه پیدا خواهد کرد با این تفاوت که این موذی گری کوچک من شاید بتواند بسیجی ها را از محیط وبلاگستان دور نگاه دارد... می دانید چرا؟ زیرا آنها از آگاهی بیم دارند!
ARTA HERMES
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر