سی سال پیش یه همچین روزایی بود که شاه از این مملکت رفت! یادمه از خونه بیرون اومدم و به سمت حرم رفتم …چه غوغایی بود! نقل و شیرینی و شکلات پخش میکردن مردم و همه خوشحال و خندان بودن…یه نفر توی خیابون میدوید و داد میزد: مَمَد دِماغ دَر رَفت! مَمَد دِماغ دَر رَفت! یه چند نفر میگفتن شاه فراری شده سوار گاری شده…! به چهار راه باغ نادری که رسیدم دیدم مردم جلوی ماشین ها رو میگیرن و با ضربه زدن به روی کاپوت ماشین ها از راننده میخواستن به مناسبت فرار شاه بیاد پایین برقصه! مگه کسی جرات داشت که نرقصه؟ بعضی ها هم که رقص بلد نبودن بالاجبار یه تکونی میدادن و با شادی مردم همراهی میکردن تا بتونن برن. عکس شاه روی اسکناس ها رو در اورده بودن و بالای سر میگرفتن به همه نشون میدادن ؛ یه عکس بزرگ شاه هم بود که براش شاخ گذاشته بودن با دندون های دراکولایی که ازش خون میچکید! به اصطلاح خون مردم ایران بود! بوق زدن مداوم ماشین ها و حرکت برف پاکن ها و نشون دادن علامت پیروزی با انگشت ها همه نشون از شادی بی حساب مردم داشت! مردمی که نمیدونستن سی سال بعد چی در انتظارشونه! به خونه که برگشتم دیدم عموی خدا بیامرزم که ارتشی بود توی حیاط روی پله ها نشسته و سرش رو روی دوتا دستاش گذاشته! سلام که کردم سرش رو بلند کرد گفت : سلام عمو جان…. چشماش سرخ شده بود! گفتم چیه عمو جان: گفت بیچاره شدیم مسعود جان … شاه رفت! … بیچاره شدیم!
تلخ نوشته ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر